real life

ساخت وبلاگ
 مقام از خود ممنون: مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید: باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"  دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند. به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده ! real life...ادامه مطلب
ما را در سایت real life دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aelisamif بازدید : 93 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 17:40

 فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.عطار به مرد گفت:من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟مرد گفت:من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت:چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.عطار به جای سنگ د real life...ادامه مطلب
ما را در سایت real life دنبال می کنید

برچسب : مرد گل خوار,داستان مرد گل خوار, نویسنده : aelisamif بازدید : 147 تاريخ : دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت: 23:36

در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم. منش و سلامت رفتارش- با بیماران دیگر تناسبی نداشت.کنارش نشستم و پرسیدم: "اینجا چه می کنی ؟"     با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد:" خیلی ساده پدرم که وکیل ممتازی بود می خواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت دوست داشت از الگوی او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم . خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می زد. برادرم سعی می کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم.   مکثی کرد و دوباره ادامه real life...ادامه مطلب
ما را در سایت real life دنبال می کنید

برچسب : میخواهم خودم باشم,مي خواهم خودم باشم,میخوام خودم باشم, نویسنده : aelisamif بازدید : 152 تاريخ : چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت: 15:34

                                              real life...ادامه مطلب
ما را در سایت real life دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aelisamif بازدید : 147 تاريخ : شنبه 17 مهر 1395 ساعت: 13:06

داستان حمام رفتن بهلول روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته ق real life...ادامه مطلب
ما را در سایت real life دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aelisamif بازدید : 200 تاريخ : شنبه 17 مهر 1395 ساعت: 13:06

                                               real life...ادامه مطلب
ما را در سایت real life دنبال می کنید

برچسب : عکس نوشته های زیبا و مفهومی,عکس نوشته های زیبا و مفهومی مناسب برای پستهای فیسبوکی,عکس نوشته های زیبا و مفهومی جدید, نویسنده : aelisamif بازدید : 187 تاريخ : شنبه 17 مهر 1395 ساعت: 13:06

                                                                                                                                                                                                                                                        real life...ادامه مطلب
ما را در سایت real life دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aelisamif بازدید : 161 تاريخ : شنبه 17 مهر 1395 ساعت: 13:06

داستان اول یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و ناامید از خاورمیانه بازگشت. دوستی از وی پرسید: چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟ وی جواب داد: هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم: پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود. پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد. پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان م real life...ادامه مطلب
ما را در سایت real life دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aelisamif بازدید : 143 تاريخ : شنبه 17 مهر 1395 ساعت: 13:06